کتاب کیمیاگر
کتاب کیمیاگر یکی از آثار معروف پائولو کوئلیو داستان یک چوپان جوان و ماجراجو به نام سانتیاگو است که علاقه بسیاری به سفر کردن دارد. او اهل آندلس یا همان اسپانیای کنونی است.
او هربار در زیر درخت چناری که از ویرانههای یک کلیسا رشد کرده، میخوابد و هربار نیز یک رویای تکراری میبیند؛ رؤیایی که در آن کودکی به او دربارهی وجود یک گنجینهی ارزشمند در اطراف اهرام مصر خبر میدهد.
سانتیاگو برای تعبیر رویایش با یک زن کولی مشورت میکند و در کمال تعجب زن به او میگوید که به مصر برود.
او همچنین با پیرمردی عجیب به نام ملک صادق ملاقات میکند که ادعا دارد پادشاه سلیم است. پیرمرد نیز توصیههای کولی را تکرار میکند و به سانتیاگو میگوید سفر به اهرام، افسانه شخصی وی است.
افسانه شخصی در کتاب کیمیاگر چه مفهومی دارد؟
افسانه شخصی چیزیست که شما همیشه آرزوی انجامش را داشتهاید. همهی افراد، در آغاز جوانی میدانند که افسانهی شخصیشان چیست. اما با گذشت زمان حسی به آنها القا میکند که دستیابی به افسانهی شخصی غیرممکن است.
ملک صادق سانتیاگو را متقاعد کرد که به جهت دنبالکردن افسانه شخصیاش گله خود را بفروشد و راهی طنجه شود.
وقتی به طنجه میرسد سارقی اموال او را که از ماحصل فروش گله خود بهدست آورده بود، غارت میکند.
سانتیاگو ناامیدانه در کشوری غریب بهفکر چگونگی پیشبرد اوضاع خود است. میتواند دنیا را با چشم مرد بدبخت و مفلوکی نگاه کند که قربانی راهزنی شده یا با چشم ماجراجویی در جستوجوی گنج!
پس به مدت یکسال در طنجه با بلور فروشی عرب به تجارت میپردازد و سرمایهای به میزان خرید دوبرابر گوسفندانش را بهدست میآورد.
سانتیاگو از تاجر درسهای بسیاری میآموزد و از اوضاع و شرایط خود احساس رضایت دارد؛ اما او خود را فراتر میدید. چرا که همیشه میتواند یک چوپان یا بلور فروش شود اما حقیقتی که او بهدنبال دستیابی به آن است، چیز دیگریست!
ازاینرو تصمیم میگیرد به دنبال کردن افسانه شخصی خود ادامه دهد.
به کاروانی که قصد سفر از صحرا به سمت مصر دارد ملحق میشود. در کاروان با یک مرد انگلیسی که به تحصیل کیمیاگری مشغول است ملاقات میکند.
مرد انگلیسی به قصد ملاقات با کیمیاگری ۲۰۰ ساله که در فایوم ساکن است و مسلط به علم کیمیاگری و همچنین ساخت اکسیر زندگی که شفادهنده بیماریها است، به مصر سفر میکند تا از وی فنون کیمیاگری بیاموزد.
در طول مسیر راهنمایان کاروان از جنگ قبایل خبر میدهند و کاروان به ناچار برای مدتی در یک آبادی مستقر میشود؛ چرا که آبادیهای صحرا هنگام بروز اختلاف و جنگ، سرزمین بیطرف به حساب میآیند.
در آنجا سانتیاگو عاشق دختری بهنام فاطمه میشود و به او میگوید صحرا بهترین هدیه زندگیام را برایم به ارمغان آورد و آن هم تو هستی؛ فاطمه میگوید من جزئی از افسانه شخصی تو هستم و میخواهم که تو به راهت درجهتی که تا به اینجا آمدهای ادامه دهی و اگر من بخشی از افسانه تو باشم روزی باز میگردی.
در همین بین سانتیاگو از حمله سربازان به آبادی آگاه میشود و این پیشگویی را به سران قبایل آبادی اطلاع میدهد. با هشدار سانتیاگو فایوم با موفقیت از خود در برابر حمله دفاع میکند.
کیمیاگر که در آنجا ساکن بود از این توانایی سانتیاگو خشنود میشود و او را متقاعد میکند فاطمه و کاروان را بهجهت بهپایانرساندن سفرش به اهرام، ترك کند؛ چرا که عشق هرگز مانع نمیشود که انسان در جستجوی افسانه خود نباشد و اگر چنین شد باید مطمئن بود که عشق، عشق حقیقی نیست.
پس سانتیاگو به همراه کیمیاگر به راه افتادند!
طی مسیر صحرا، کیمیاگر به سانتیاگو اهمیت گوشدادن به قلبش و تعقیب افسانه شخصی خود را میآموزد و بخش اعظم خرد خود را درمورد روح جهان با او به اشتراک میگذارد.
حتما بخوانید: چه کسی پنیر مرا جابهجا کرد؟
زمانی که فقط چند روز با اهرام فاصله داشتند، یک قبیله از سربازان عرب آنها را اسیر میکنند.
کیمیاگر در ازای نجات زندگی خود و سانتیاگو، تمام پولهای سانتیاگو را به قبیله میدهد و به رئیس قبیله میگوید که سانتیاگو یک کیمیاگر قدرتمند است که میتواند ظرف سه روز به باد تبدیل شود!
سانتیاگو از این حرف کیمیاگر دچار اضطراب و نگرانی شد، چرا که او برای تبدیل شدن به باد هیچ ایده ای نداشت!
او در تمام سه روز به بیابان اندیشید؛ تااینکه بالأخره در روز سوم، توانست با صحرا و باد و خورشید ارتباط برقرار کند و از آنها برای نجات خود کمک خواست؛ اما آنها هم نمیدانستند چگونه او را به باد تبدیل کنند!
سانتیاگو با خود فکر کرد پس به چه کسی پناه ببرم؟
خورشید به او گفت به دستی مراجعه کن که همهچیز را نوشته؛ زیرا اوست که فاعل است و قادر و میتواند معجزه کند، از اقیانوس صحرا بسازد و از انسان هم باد!
آنگاه جلوهی یک عشق در قلبش جرقه زد و به عبادت نشست و دست به دعا برداشت تااینکه درنهایت و در اوج طوفان ناپدید شد و در آن طرف اردوگاه ظاهر شد!
همگی از قدرت طوفان و توانایی سانتیاگو متعجب شدند و رئیس قبیله او و کیمیاگر را آزاد کرد.
کیمیاگر به سفر خود با سانتیاگو ادامه داد تا آنجایی که به یک صومعه قبطی که چندین ساعت با اهرام فاصله داشت رسیدند.
در آنجا کیمیاگر توانایی خود را برای تبدیل سرب به طلا به سانتیاگو نشان داد.
کیمیاگر طلا را به سانتیاگو داد و از او خواست تا به اهرام برود.
پس سانتیاگو به اهرام رفت و به جستوجوی گنج خود شروع به حفاری کرد؛ اما به چیزی نرسید!
در همین بین دو تن از فراریان جنگی به او رسیدند و چون سانتیاگو را درحال حفاری دیدند از پی آن شدند که گنج او را غارت کنند؛ اما جز آن تکه طلا که کیمیاگر به سانتیاگو داده بود گنجی در کار نبود. آنها وقتی دیدند چیزی پیدا نمیشود شروع کردند به زدن و آزار او!
سانتیاگو با زخمهای ناشی از ضربات مشت مهاجمان، به آنها گفت که در خواب دیدهام گنجی در نزدیکی اهرام است!
مردی که بهنظر میرسید رئیس مهاجمان است به او رو کرد و گفت: انسان نباید اینقدر ابله باشد! دو سال پیش من هم خوابی دیدم که تکرار هم شد. خواب دیدم باید به اسپانیا بروم و به جستجوی کلیسای مخروبه و متروکی باشم که از نمازخانه آن درخت چنار پر شاخوبرگی سر به آسمان دارد و محل رفتوآمد چوپانان است و زیر آن درخت گنجی پنهان است؛ اما من آدم ابلهی نیستم که برای رفتن به آنجا بخواهم از صحرا بگذرم!
قلب سانتیاگو مالامال از شادی شد، چرا که او گنج خود را پیدا کرده بود و برای یافتن جواهرات و طلای موجود در زیر درخت به اسپانیا بازگشت و درنهایت توانست به گنجی که به او وعده داده شده بود، دست پیدا کند.
درواقع اگر سانتیاگو به آن رؤیا گوش نمیداد و راهی صحرای مصر نمیشود، هرگز نمیتوانست با آن مرد روبهرو شود.
درانتهای داستان شاهد این هستیم که سانتیاگو با دستانی پرپولی به فایوم برمیگردد تا با فاطمه، عشقی که در مسیر گنج یافته، زندگیاش را آغاز کند.
دیدگاهتان را بنویسید
برای نوشتن دیدگاه باید وارد بشوید.